بی قرار

تراوشات دل بی قرار من

بی قرار

تراوشات دل بی قرار من

درد و دلی با خدا

به نام دوست 

اکنون می فهمم معنی این جمله را که می گویند عشق هدیه ای از جانب خداست. 

 خدایا تو عاشق ترینی که از ما گناه می خری و بهترینها را هدیه می دهی. 

خدایا اکنون می فهمم که عشق را از خودت اموختم. 

 اموختم که مثل تو بی منت دوست داشته باشم بی چشم داشت محبت کنم 

 و با جان و دل تقصیرهای همه را ندید بگیرم و حتی انتظار عذرخواهی هم نداشته باشم 

 و مانند تو بگویم دوباره برگرد. 

 تو عاشق تمام مخلوقاتت هستی که اینگونه در رحمتت همیشه و همیشه به روی تمام  

 بندگانت باز است اما خدایا کارت چقدر سخت است اینگونه دوست داشتن سخت است. 

 تو تمام غم بندگانت را در دل داری و همیشه به یادشان هستی ولی ما چه بی انصافانه 

 می گوییم خدایا چرا مرا نمی بینی و حرفهایم را نمی شنوی. 

 خدایا دیشب فهمیدم که تو از همه عاشق تری که اینگونه مشتاقانه منتظر برگشت ما هستی 

 و با تمام مهربانیت می گویی گناه بیاورید و بهشت ببرید.شاید منظور تو از بهشت  ارزوهایمان باشد زیرا بهشت هر کس رسیدن به ارزوهایش است. 

خدایا تو عاشق ترینی خدایا ممنونم که برایم لذت عشق ورزیدن را هدیه دادی تا رنگ تو را به  

خود بگیرم که مثل تو دوست داشته باشم مثل تو عاشق باشم بدون انکه انتظاری داشته باشم 

خدایا عشق را از تو هدیه گرفتم امیدوارم برای همیشه لایق این عشق ورزیدن باشم. 

من دوست دارم مثل خدا دوست داشته باشم. 

 

 

                                                                                   رها

روزهای بارانی

به نام دوست  

روزها باز مثل همان روزی که امدی بارانیست.

برای هزارمین بار می خواهم بنویسم 

می خواهم در برگهاس سفید کاغذم جاری شوم  

و در اخر سر در دریای عشق غرق شوم 

می خواهم مانند یک راز سربسته باشم. 

و گاهی می خواهم احساس و رازهایم فاش شود. 

گاه فاش شدن هم خوب هست اما باز به خاطر تو می خواهم رازی سربسته بمانم . 

تا احساسم عذابت ندهد خوب هست که حالا خبری از من نداری و من ارام و بی صدا 

در پیله تنهایی خودم می نویسم تا تمام شوم. 

اما انگار با نوشتن هم نمی شود تمام شد. 

شاید غرق در اشکهایی خواهم شد که بی اختیار وقتی برای دلم می نویسم جاری می شود. 

قایقی نیست پارویی نیست تا مرا از این اقیانوس غم و پر از احساس به ساحل برساند. 

به ساحلی که دیگر خبری از هیچ کس نباشد حتی خبری از خودم. 

 

                                                    

                                                                                                      رها

خاطره ای از رعد و برق

سلام به دوستان عزیزم 

می خوام براتون یه خاطره جالب از رعد و برق که هفته پیش تو دانشگاه اتفاق افتاد 

 تعریف کنم: 

چهارشنبه تو کلاس جزا نشسته بودیم که رعد و برق زد ساعت هم ۱۹:۳۰ بود کم کم داشت هوا تاریک میشد و از طرف دیگه هم برقها رفت. 

یه لحظه یه نوری تمام کلاس رو روشن کرد بعدش یه صدای بلندی اومد که همه، جا خوردیم 

یکی از همکلاسی هامون که جلو ما نشسته بود از ترس دو متر پرید هوا صحنه جالبی بود 

حتی استاد هم نتونست جلو خودش رو بگیره اونقدر که نتونست به تدریسش ادامه بده 

 و مجبور شد کلاس رو تعطیل کنه کاش عکس اون لحظه رو داشتم تا نشونتون می دادم. 

البته همه ترسیده بودیم اما ترس اون همکلاسیمون یه چیز دیگه بود. 

بدبخت خودشم نمی دونست بخنده یا خجالت بکشه.

خلقت زن - شل سیلور استاین

به نام او که زیباترین خلقتش مادر بود. 

می خواستم این نوشته رو تقدیم مامانم کنم  

و در کنار اون تقدیم به مامان عشقم کنم چون من خیلی دوسش دارم  

اما نمی تونم مستقیما به خودش بگم. 

بیشتر هم به خاطر این می خواستم تقدیمش کنم چون نمونه بارز تموم چیزهایی هست که  

در ادامه مطلب خواهید خوند. 

اما حیف که نمی تونم بهش بگم

ادامه مطلب ...

دل نوشته ای برای عزیزترینم

به نام دوست 

از تمام سررسیدها و تقویم هایم ان روز را که تو برای همیشه رفتی پاره کرده ام. 

اما نمی دانم ان روز را چگونه از هستی پاک کنم پاک کردن ان روز از هستی اتفاق محالی است. 

اما پاک شدن وجود و جسم من از هستی اتفاق محالی نیست. 

از خدا خواسته ام که وجود و جسم و نام مرا از ان روز پاک گرداند و می خواهم که ان روز  

دیگر زنده نباشم نفس نکشم و مانند عروسک کوکی ،کوک زندگیم تمام شود. 

و من ان روز از زیر هزاران سنگ ریزه و خاک تماشایت کنم البته اگر بر سر مزارم بیایی و برایم 

امرزش و مغفرت بخواهی. 

 

 

                                                                                     رها